کد مطلب:259395 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:173

در راه سامرا
قضیه اول: بار اول در زمانی كه هنوز وسائل نقلیه موتوری نیامده بود و مردم با اسب و الاغ رفت و آمد می كردند، آقای شاهرودی هنوز ازدواج نكرده بود و ساكن مدرسه بزرگ مرحوم آخوند بودند، در ایام زیارتی مثل اول و نیمه رجب و نیمه شعبان و روز عرفه و اربعین گاهی عاشورا صبحانه ی ساده ای كه عبارت از نان و چای بود می خوردند و كیسه توتون و كبریت و سبیل [1] پیپ گلی را بر می داشتند و پیاده عازم زیارت می شدند.

از نجف تا كربلا سه كاروان سرای شاه عباس وجود داشت و این فاصله را به سه قسمت و هر قسمت را یك خوان می نامیدند، خوان اول مصلی خوان دوم شور و نص [2] و خوان سوم را نخیله می نامیدند.

علت این كه قسمت سوم را خوان نخیله می گویند، این است كه در زمان حضرت امام حسین علیه السلام چندین درخت خرما در آنجا موجود بوده است و آن قسمت از آن منطقه را نخیلات می گفتند به همان مناسبت كاروان سرای سوم را خوان نخیله نامیده اند و فاصله خوان نخیله تا كربلا سه فرسخ است.

مرحوم آقای شاهرودی این مسیر را پیاده طی می نمودند. در مدرسه بزرگ مرحوم آخوند خراسانی شخصی بود به نام شیخ حسن همدانی از حاجی زاده های همدان بوده، وی دارای هیكلی درشت و قدی بلند و هم چنین وضع مالی او خوب و لباس های مرتبی هم می پوشید و هر موقع هم كه می خواست كربلا برود الاغی اجاره می كرد و به راحتی مسافرتش را انجام می داد.

در یكی از مواقع زیارتی كه آقای شاهرودی قصد زیارت داشت، شیخ حسن همدانی خدمت آقا آمد و گفت: جناب استاد من می خواهم این بار در خدمت شما



[ صفحه 219]



و مانند شما با پای پیاده كربلا بروم. آقای شاهرودی فرمودند كه چون شما به اصطلاح سایه رس هستید و پیاده روی نكرده اید قدرت ندارید كه با من همگام شوید و چون این فاصله از نجف تا كربلا تمامش رمل [3] است، بعید می بینم كه بتوانید پیاده در این رمل ها قدم بردارید.

شیخ حسن گفت: من از نظر جثه از شما قوی تر هستم.

آن گاه اصرار كرد، خلاصه آقای شاهرودی قبول نمودند، اتفاقا زیارت اول ماه رجب بود، صبح پس از صرف همان صبحانه ساده از مدرسه بزرگ مرحوم آخوند به طرف خوان مصلی به راه افتادند تا حدود یك فرسخ، شیخ حسن جلو جلو می رفت و هر چه مرحوم آقای شاهرودی می گفتند: كه صبر كنید با هم برویم، مرحوم شیخ حسن می گفت: یا الله! راه بیایید شما مثل من قدرت ندارید، خیال كردید كه من نمی توانم پیاده روی كنم؟

حدود دو فرسخ كه از نجف دور شدند آقا شیخ حسن یواش یواش خسته شده و قدم هایش كندتر شده بود و آقای شاهرودی به همان روال سابق كه حركت می نمود به او رسید و فرمود: چرا یواش حركت می كنید؟

شیخ حسن گفت: با هم راه برویم بهتر است.

مقداری دیگر كه راه رفتند: شیخ حسن عقب افتاد و خسته شد، هر چه مرحوم آقای شاهرودی، شیخ را تشویق به حركت نمود، فایده نكرد و گفت: آقا واقعا خسته شدم، بهتر است مقداری استراحت كنیم.

همانجا نشستند تا آنكه ظهر گذشت، حالا هم گرسنه شده بودند و هم تشنه در آن حوالی هم نه آب بود و نه آبادانی.

مرحوم شیخ حسن گفت: دلم درد گرفته است و اشاره به آقای شاهرودی كه قدری دلم را مالش بده.

آقای شاهرودی هم مشغول مالیدن دل او شده كه ناگهان شیخ حسن شهادتین بر



[ صفحه 220]



زبان جاری نمود و داعی حق را لبیك گفت، آقای شاهرودی می ماند با یك جنازه در بیابان، اگر جنازه را بگذارند و بروند كه كسی را خبر كند، ممكن است شب حیوانات وحشی او را بخورند و اگر بمانند در آن بیابان بی آب و غذا برای خودشان خطر مرگ را داشت، چندین بار آمد جلوی آنهایی كه با اسب و قاطر و الاغ در حركت بودند تا شاید بتواند یك مركبی گرفته و جنازه را به نجف برگرداند. اما آنها هیچ اعتنایی نكردند، حدود غروب آفتاب شده بود و خیلی خیلی مضطرب و متحیر شده بودند، برگشتند بر سر جنازه شاید كه رمقی در او باشد، دیدند كه نه، هیچ خبری نیست و جنازه هم سرد شده است.

در همین حال اضطراب و تحیر صدای سم اسبی را شنید، چون نظر كرد دید كه یك اسب سوار با لباس های سفید و اسب سفید یك نیزه هم در دست و شال سبزی هم به كمر بسته بود به زبان فارسی فرمود: آقا سید محمود شاهرودی چه شده است؟

عرض كرد: آقا سید! من هر چه به این شیخ گفتم كه بابا تو قادر به پیاده روی با من نیستی به حرف من گوش نكرد و آمد و الآن متحیرم كه چه كنم و آفتاب هم غروب كرده است و این چهارپادارهای بی مروت هم هیچ اعتنایی ندارند.

آن شخص اسب سوار فرمودند: حالا چه می خواهی؟

آقای شاهرودی عرض كرد: یك حیوان برای حمل جنازه به نجف اشرف كافی است چون زیارت این سفر ما مبدل به مرده كشی شده است.

آن آقا اشاره نمود، یك مرد عرب با الاغ های خود آمد و آن آقا فرمود: یك حیوان بده به این سید.

آن عرب یك الاغ آورد و رفت.

آقای شاهرودی عرض كرد: آقا سید پول آن چقدر می شود؟

فرمودند: پول آن داده شده است.

عرض كرد: این حیوان را در نجف به چه كسی تحویل بدهم؟

فرمودند: الاغ را رها كنید، خودش راه را بلد است و می رود.

عرض كرد: آقا! اسم شما چیست؟



[ صفحه 221]



فرمودند: عبدالله بن حسن.

عرض كرد: در كجا شما را می توانم ملاقات كنم؟

فرمودند: در پشت شهر نجف، طرف راه مدینه نزدیك كوره های آجرپزی جایی است معروف.

آن گاه آن آقای اسب سوار خداحافظی كرد و رفت، حالا هوا تاریك شده و آقای شاهرودی مانده با یك حیوان و یك جنازه، مسافران و چهارپادارها هم دیگر رفت و آمد نمی كنند، یك مرتبه آقای شاهرودی به خود آمد و فهمید كه آن سید حضرت حجت علیه السلام بوده است و با خود گفت: ای كاش كه قبل از آن كه ایشان بروند می شناختم و تقاضای كمك بیشتری هم می كردم. اما دیگر حالا چاره ای نیست، بالأخره با توكل به خداوند حیوان را آورد كنار جنازه، حیوان هم آرام ایستاد و هنگامی كه جنازه را خواست بردارد، دید آنقدر سبك است كه مثل یك تخته خشك، در حالی كه باید خیلی سنگین باشد، جنازه را بالای حیوان گذاشت و با عمامه آن را بسته و عبا را روی آن انداخت و چون از این كارها فارغ شد همین كه آقای شاهرودی اراده حركت نمود، حیوان هم به سوی نجف اشرف حركت كرد و پس از مختصر وقتی به دروازه ی نجف رسیدند. شهر نجف در آن موقع دارای دروازه بود و هنگام غروب آفتاب از ترس هجوم بدوی های مهاجم و غارتگر دروازه ها را می بستند.

این حیوان مثل این كه می داند باید چكار كند از طرف كوفه به سمت نهر آبی به نام جدول كه كنار غسال خانه بود و فعلا هم آثار مختصری از آن باقی مانده است آمده و مقابل غسال خانه ایستاد.

ناگاه صدایی از داخل برآمد كه آقا سید محمود شاهرودی! جنازه ی شیخ حسن را آوردی؟

مرحوم آقای شاهرودی جواب داد: بلی آوردم.

گفت: بیاور، باز هم به تنهایی جنازه را باز نموده و از حیوان پیاده كرد و به داخل غسال خانه وارد نمود بدون این كه احدی را ببیند در حالی كه صدا را از داخل شنیده بود، آن حیوان هم رفت، آقای شاهرودی آمد رو به بلندی طرف نجف دید



[ صفحه 222]



كه دروازه ها بسته است با زحمت از سوراخ های خراب شده، وارد شهر شد و به مدرسه ی بزرگ آخوند آمد، درب مدرسه را كوبید، خادم درب را باز نموده با حالت تعجب گفت: آقا كربلا چه شد؟ شیخ حسن همدانی كجا است؟

رفقا جمع شدند و ایشان قضیه را مفصلا شرح داد، صبح آن شب همه با هم به سوی غسال خانه آمدند دیدند جنازه شیخ غسل داده، حنوط و كفن شده حاضر و آماده است، جنازه را تشییع و در وادی السلام دفن نمودند رحمت الله علیه.

بعد از آن هر چه رفتند در محله كوره های آجرپزی و از نام و نشانی آن شخص منظور «عبدالله بن حسن» پرسیدند ساكنین آن محله از چنین نام و آن شخص اظهار بی اطلاعی نمودند.


[1] سبيل: پيپ، چپق.

[2] يعني نصف بين كربلا و نجف.

[3] رمل يعني شن و ماسه بسيار نرم.